اشعاری زیبا از مقام معظم رهبری
اشعاری زیبا از مقام معظم رهبری
خورشید من بر آی
دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر دادهام فغان
بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است
دستم نمیرسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق، گریبان دریدن است
شامم سیهتر است ز گیسوی سرکشات
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
بوی تو ای خلاصة گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم
تقدیر غصة دل من ناشنیدن است
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
انتظار
دلم قرار نمیگیرد از فغان بیتو
سپندوار زکف دادهام عنان بیتو
ز تلخکامی دوران، نشد دلم فارغ
ز جام عشق لبی تر نکرد جان بیتو
چو آسمان مهآلودهام ز تنگدلی
پر است سینهام ز اندوه گران بیتو
نسیم صبح نمیآورد ترانة شوق
سر بهار ندارند بلبلان بیتو
لب از حکایت شبهای تار میبندم
اگر امان دهدم چشم خونفشان بیتو
چو شمع کشته ندارم شرارهای به زبان
نمیزند سخنم آتشی به جان بیتو
ز بیدلی و خموشی چون نقش تصویرم
نمیگشایدم از بیخودی زبان بیتو
عقیق صبر به زیر زبان تشنه نهم
چو یادم آید از آن شکرین دهان بیتو
گزارش غم دل را مگر کنم چو «امین»
جدا ز خلق به محراب جمکران بیتو
مهر افروزان
از سر جان بهر پیوند کسان برخاستم
چون الف در وصل دلها از میان برخاستم
وازگون هرچند جام روزیام چون لاله بود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم
بزم هستی را فرض مهر فروزان تو بود
همچو شبنم چهره چون کردی عیان برخاستم
همچو بلبل با گرانجانان ندارم الفتی
طوطیان چون لب گشودند از میان برخاستم
از لگدکوب حواث عمر دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
طاقت دمسردی دوران ندارم همچو گل
در بهار افکنده رخت و در خزان برخاستم
آزمودم عیش راحت را به کنج دام تو
از سر جولانگه کون و مکان برخاستم
صحبت شوریدهحالان مایة شوریدگی است
با «امین» هر گه نشستم بیامان برخاستم
غمگساری یاران
زآه سینة سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایة جان این فسانه میسازم
به غمگساری یاران چو شمع میسوزم
برای اشک دمادم، بهانه میسازم
پر نسیم به خوناب اشک میشویم
پیامی از دل خونین روانه میسازم
نمیکنم دل ازین عرصة شقایقفام
کنار لالهرخان آشیانه میسازم
در آستان به خون خفتگان وادی عشق
برون ز عالم اسباب، خانه میسازم
چو شمع بر سر هر کشته میگذارم جان
ز یک شراره هزاران زبانه میسازم
ز پارههای دل من شلمچه رنگین است
سخن چو بلبل از آن آشیانه میسازم
سر و تن و دل و جان را به خاک میفکنم
برای تیر تو چندین نشانه میسازم
کشم به لجّة شوریدگی بساط «امین»
کنون که رخت سفر چون کرانه میسازم
مناجات ناشنوایان
ما خیل بندگانیم ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ویرانهایم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بینشانیم، ما را تو میشناسی
با هر کسی نگوئیم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو میشناسی
آئینهایم و هر چند لب بستهایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو میشناسی
از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو میشناسی
از ظن خویش هر کس، از ما فسانهها گفت
چون نای بیزبانیم ما را تو میشناسی
در ما صفای طفلی، نفسرد از هیاهو
گلزار بیخزانیم ما را تو میشناسی
آئینهسان برابر گوئیم هر چه گوئیم
یکرو و یک زبانیم ما را تو میشناسی
خطّ نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو میشناسی
لب بسته چون حکیمان، سر خوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو میشناسی
با دُرد و صاف گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو میشناسی
از وادی خموشی راهی به نیکروزی است
ما روز به، از آنیم ما را تو میشناسی
کس راز غیر، از ما نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما ر تو میشناسی
به یاد رفیقان
حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا
ساقی زپا فتاده شدم جام ده مرا
فرسود دل ز مشغلة جسم و جان بیا
بستان زخود فراغت ایام ده مرا
رزق مرا حواله به نامحرمان مکن
از دست خویش بادة گلفام ده مرا
بوی گلی مشام مرا تازه میکند
ای گلعذار بوسه به پیغام ده مرا
بنما تبسمی و خزانم بهار کن
ای نخل بارور، گل بادام ده مرا
عمرم برفت و حسرت مستی زدل نرفت
عمری دگر ز معجزة جام ده مرا
ای عشق شعله بر دل پر آرزو بزن
چندی رهایی از هوس خام ده مرا
جانم بگیر و جام می از دست من مگیر
ای مدعی هر آنچه دهی نام ده مرا
مرغ دلم به یاد رفیقان به خون تپید
یا رب امید رستن از این دام ده مرا
بشکفت غنچة دلم ای باد نوبهار
خندان دلی بسان «امین» وام ده مرا
کلمات کلیدی :
» نظر